خدر شدن. (زمخشری). بیحس شدن. سنگین و خدر شدن عضوی از اعضای تن. (یادداشت بخط مؤلف). - به خواب رفتن پای، خواب رفتن پای. (یادداشت بخط مؤلف). - خواب رفتن پای، خفتن پای. بیحس شدن آن بر اثر نرسیدن خون. سر شدن. کرخ شدن. (یادداشت بخط مؤلف). - در خواب رفتن پای، خواب رفتن پای. ، خوابیدن. خفتن. بخواب شدن. در خواب شدن
خدر شدن. (زمخشری). بیحس شدن. سنگین و خدر شدن عضوی از اعضای تن. (یادداشت بخط مؤلف). - به خواب رفتن پای، خواب رفتن پای. (یادداشت بخط مؤلف). - خواب رفتن پای، خفتن پای. بیحس شدن آن بر اثر نرسیدن خون. سر شدن. کرخ شدن. (یادداشت بخط مؤلف). - در خواب رفتن پای، خواب رفتن پای. ، خوابیدن. خفتن. بخواب شدن. در خواب شدن
سست و بی حال شدن باز شدن چیزی، تکه تکه و متلاشی شدن مثلاً کوکو وارفت آب شدن، ذوب شدن مثلاً یخ این وارفت بسیار تعجب کردن، بهت زده شدن دوباره به جایی رفتن
سست و بی حال شدن باز شدن چیزی، تکه تکه و متلاشی شدن مثلاً کوکو وارفت آب شدن، ذوب شدن مثلاً یخ این وارفت بسیار تعجب کردن، بهت زده شدن دوباره به جایی رفتن
در رنج و پیچ و تاب شدن. - در تاب رفتن، به خود پیچیدن از درد: در تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد آن طشت را ز خون جگر باغ لاله کرد خونی که خورد در همه عمر از گلو بریخت خود را تهی ز خون دل چندساله کرد. ؟
در رنج و پیچ و تاب شدن. - در تاب رفتن، به خود پیچیدن از درد: در تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد آن طشت را ز خون جگر باغ لاله کرد خونی که خورد در همه عمر از گلو بریخت خود را تهی ز خون دل چندساله کرد. ؟
جاری شدن خون: گر تیغ زند بدست سیمین تا خون رود از مفاصل من. سعدی. خون میرود از جسم اسیران کمندش یک روز نپرسد که کیانند و کدامان. سعدی. - خون از دل کسی رفتن، کنایه از رنج و تعب بسیار داشتن: از خندۀ شیرین نمکدان دهانت خون میرود از دل چو نمک خورده کبابی. سعدی
جاری شدن خون: گر تیغ زند بدست سیمین تا خون رود از مفاصل من. سعدی. خون میرود از جسم اسیران کمندش یک روز نپرسد که کیانند و کدامان. سعدی. - خون از دل کسی رفتن، کنایه از رنج و تعب بسیار داشتن: از خندۀ شیرین نمکدان دهانت خون میرود از دل چو نمک خورده کبابی. سعدی
به اشتباه رفتن. بسهو رفتن: سکندر بحیوان خطا می رود من اینجا سکندر کجا می رود. نظامی. ما چون نشانه پای بگل در بمانده ایم خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود. سعدی (طیبات). ، گناه سر زدن: نه کورم ولیکن خطا رفت کار ندانستم از من گنه در گذار. سعدی (بوستان)
به اشتباه رفتن. بسهو رفتن: سکندر بحیوان خطا می رود من اینجا سکندر کجا می رود. نظامی. ما چون نشانه پای بگل در بمانده ایم خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود. سعدی (طیبات). ، گناه سر زدن: نه کورم ولیکن خطا رفت کار ندانستم از من گنه در گذار. سعدی (بوستان)
درست گفتن. صحیح گفتن. بواقع گفتن. بحقیقت گفتن. تسدید. اصابه. مقابل خطا گفتن: بنطق آدمی بهتر است از دواب دواب از تو به گر نگوئی صواب. سعدی. رجوع بصواب و صوابگوی شود
درست گفتن. صحیح گفتن. بواقع گفتن. بحقیقت گفتن. تسدید. اصابه. مقابل خطا گفتن: بنطق آدمی بهتر است از دواب دواب از تو به گر نگوئی صواب. سعدی. رجوع بصواب و صوابگوی شود
ناچیز گرفتن. حقیر شمردن. ناچیز انگاشتن. بچیزی نیاوردن. (یادداشت بخط مؤلف) : کآن فژه پیر زبهر تو مرا خوار گرفت برهاناد از او ایزد جبار مرا. رودکی. هنوز این نیاموخت آئین جنگ همی خوار گیرد نبرد پلنگ. فردوسی. کسی گر خوار گیرد راه دین را برد فردا پشیمانی و کیفر. ناصرخسرو
ناچیز گرفتن. حقیر شمردن. ناچیز انگاشتن. بچیزی نیاوردن. (یادداشت بخط مؤلف) : کآن فژه پیر زبهر تو مرا خوار گرفت برهاناد از او ایزد جبار مرا. رودکی. هنوز این نیاموخت آئین جنگ همی خوار گیرد نبرد پلنگ. فردوسی. کسی گر خوار گیرد راه دین را برد فردا پشیمانی و کیفر. ناصرخسرو
از میان رفتن سرکج و زیادتی یک سوی جامه کم کم با دوختن تا مساوی طرف کم عرض تر گردد. (یادداشت مؤلف) ، از منفذ جسمی مایعی عبور کردن چنانکه روغن بر اثر مالیدن بر تن کسی، آب یا شیرۀ برآمده و تنیده از مرغی یا گوشت بهنگام پخت بار دیگر در جسم مرغ یا... درآمدن. (یادداشت مؤلف)
از میان رفتن سرکج و زیادتی یک سوی جامه کم کم با دوختن تا مساوی طرف کم عرض تر گردد. (یادداشت مؤلف) ، از منفذ جسمی مایعی عبور کردن چنانکه روغن بر اثر مالیدن بر تن کسی، آب یا شیرۀ برآمده و تنیده از مرغی یا گوشت بهنگام پخت بار دیگر در جسم مرغ یا... درآمدن. (یادداشت مؤلف)
شوراندن خواب کسی و نگذاشتن او تا که به خواب رود. (از آنندراج). به افسون کسی را خواب بند کردن تا همیشه بیدار باشد: ز بسکه بی تو نشینم دو چشم حیرت باز گمان برم که مگر بسته اند خواب مرا. حیاتی گیلانی (از آنندراج). با چنین خوابها که من هستم خواب خاقان نگر که چون بستم. نظامی
شوراندن خواب کسی و نگذاشتن او تا که به خواب رود. (از آنندراج). به افسون کسی را خواب بند کردن تا همیشه بیدار باشد: ز بسکه بی تو نشینم دو چشم حیرت باز گمان برم که مگر بسته اند خواب مرا. حیاتی گیلانی (از آنندراج). با چنین خوابها که من هستم خواب خاقان نگر که چون بستم. نظامی
خواب بردن. خواب آمدن. (از آنندراج) : بدان زنده که او هرگز نمیرد به بیداری که خواب او را نگیرد. نظامی. آنکه قرارش نگرفتی و خواب تا گل و نسرین بفشاندی نخست. سعدی (گلستان). اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب شبی ز معده سنگی شبی زدلتنگی. سعدی (گلستان). چشم مرا تا بخواب دید جمالش خواب نمی گیرد از خیال محمد. سعدی. کدام ساعت سنگین دو چشم بخت مرا درین زمانۀ پرانقلاب خواب گرفت. صائب (از آنندراج). چون چشم اختران همه شب دیدگی غنود زلفین دوست خواب پریشان من گرفت. علی خراسانی (از آنندراج). ، مانع خواب کسی شدن. عملی که در زندان کنند تا شخص از بی خوابی عاجز آید و اقرار کند. مزاحم خواب کسی شدن مر اعتراف را. (یادداشت مؤ لف)
خواب بردن. خواب آمدن. (از آنندراج) : بدان زنده که او هرگز نمیرد به بیداری که خواب او را نگیرد. نظامی. آنکه قرارش نگرفتی و خواب تا گل و نسرین بفشاندی نخست. سعدی (گلستان). اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب شبی ز معده سنگی شبی زدلتنگی. سعدی (گلستان). چشم مرا تا بخواب دید جمالش خواب نمی گیرد از خیال محمد. سعدی. کدام ساعت سنگین دو چشم بخت مرا درین زمانۀ پرانقلاب خواب گرفت. صائب (از آنندراج). چون چشم اختران همه شب دیدگی غنود زلفین دوست خواب پریشان من گرفت. علی خراسانی (از آنندراج). ، مانع خواب کسی شدن. عملی که در زندان کنند تا شخص از بی خوابی عاجز آید و اقرار کند. مزاحم خواب کسی شدن مر اعتراف را. (یادداشت مؤ لف)
بیان خواب کردن. حکایت خواب گفتن، حرفهای نامربوط و پریشان گفتن. خیالات واهی و نادرست بهم بافتن: کنون نزد من چون زنان بسته دست همی خواب گویی بکردار مست. فردوسی
بیان خواب کردن. حکایت خواب گفتن، حرفهای نامربوط و پریشان گفتن. خیالات واهی و نادرست بهم بافتن: کنون نزد من چون زنان بسته دست همی خواب گویی بکردار مست. فردوسی