جدول جو
جدول جو

معنی خواب رفتن - جستجوی لغت در جدول جو

خواب رفتن
به خواب رفتن، در خواب شدن، خوابیدن
کنایه از بی حس شدن دست یا پا به واسطۀ فشاری که بر آن وارد می شود
تصویری از خواب رفتن
تصویر خواب رفتن
فرهنگ فارسی عمید
خواب رفتن
(بَ کَ دَ)
خدر شدن. (زمخشری). بیحس شدن. سنگین و خدر شدن عضوی از اعضای تن. (یادداشت بخط مؤلف).
- به خواب رفتن پای، خواب رفتن پای. (یادداشت بخط مؤلف).
- خواب رفتن پای، خفتن پای. بیحس شدن آن بر اثر نرسیدن خون. سر شدن. کرخ شدن. (یادداشت بخط مؤلف).
- در خواب رفتن پای، خواب رفتن پای.
، خوابیدن. خفتن. بخواب شدن. در خواب شدن
لغت نامه دهخدا
خواب رفتن
بخواب فرورفتن خواب شدن 0، بیحس شدن (پایا)
تصویری از خواب رفتن
تصویر خواب رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
خواب رفتن
به خواب رفتن، خوابیدن، کرخ شدن، بی حس شدن (دست، پا و)
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جواب گفتن
تصویر جواب گفتن
پاسخ گفتن، پاسخ دادن، جواب دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وا رفتن
تصویر وا رفتن
سست و بی حال شدن
باز شدن چیزی، تکه تکه و متلاشی شدن مثلاً کوکو وارفت
آب شدن، ذوب شدن مثلاً یخ این وارفت
بسیار تعجب کردن، بهت زده شدن
دوباره به جایی رفتن
فرهنگ فارسی عمید
(بُ لَ شَ / شِ دَ)
خوابیدن. بخواب شدن. در خواب شدن
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در رنج و پیچ و تاب شدن.
- در تاب رفتن، به خود پیچیدن از درد:
در تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد
آن طشت را ز خون جگر باغ لاله کرد
خونی که خورد در همه عمر از گلو بریخت
خود را تهی ز خون دل چندساله کرد.
؟
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
جاری شدن خون:
گر تیغ زند بدست سیمین
تا خون رود از مفاصل من.
سعدی.
خون میرود از جسم اسیران کمندش
یک روز نپرسد که کیانند و کدامان.
سعدی.
- خون از دل کسی رفتن، کنایه از رنج و تعب بسیار داشتن:
از خندۀ شیرین نمکدان دهانت
خون میرود از دل چو نمک خورده کبابی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بِ وَ دَ)
به اشتباه رفتن. بسهو رفتن:
سکندر بحیوان خطا می رود
من اینجا سکندر کجا می رود.
نظامی.
ما چون نشانه پای بگل در بمانده ایم
خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود.
سعدی (طیبات).
، گناه سر زدن:
نه کورم ولیکن خطا رفت کار
ندانستم از من گنه در گذار.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا گُ دَ)
درست گفتن. صحیح گفتن. بواقع گفتن. بحقیقت گفتن. تسدید. اصابه. مقابل خطا گفتن:
بنطق آدمی بهتر است از دواب
دواب از تو به گر نگوئی صواب.
سعدی.
رجوع بصواب و صوابگوی شود
لغت نامه دهخدا
(خُ خاکْ، کَ دَ)
به عجله رفتن. به تعجیل رفتن. افعنجاج. اکتیار. امتلال. اهتباص. تمعﱡج. تهدکر. درقله. دلظ. شغر. طقو. عفق. عفاق. عمج. کلسمه. لحب. مطو. نسل. نسلان. نجش. نجاشه. هبذ. هبهبه. هذرفه. هذلان. هذوف. هردجه. هروله. هطق. هفیف. هقط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ گِ رِ تَ)
ناچیز گرفتن. حقیر شمردن. ناچیز انگاشتن. بچیزی نیاوردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
کآن فژه پیر زبهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد از او ایزد جبار مرا.
رودکی.
هنوز این نیاموخت آئین جنگ
همی خوار گیرد نبرد پلنگ.
فردوسی.
کسی گر خوار گیرد راه دین را
برد فردا پشیمانی و کیفر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
از میان رفتن سرکج و زیادتی یک سوی جامه کم کم با دوختن تا مساوی طرف کم عرض تر گردد. (یادداشت مؤلف) ، از منفذ جسمی مایعی عبور کردن چنانکه روغن بر اثر مالیدن بر تن کسی، آب یا شیرۀ برآمده و تنیده از مرغی یا گوشت بهنگام پخت بار دیگر در جسم مرغ یا... درآمدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ کَ دَ)
شوراندن خواب کسی و نگذاشتن او تا که به خواب رود. (از آنندراج). به افسون کسی را خواب بند کردن تا همیشه بیدار باشد:
ز بسکه بی تو نشینم دو چشم حیرت باز
گمان برم که مگر بسته اند خواب مرا.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
با چنین خوابها که من هستم
خواب خاقان نگر که چون بستم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا رَ تَ / تِ)
بیحسی. خدارت. (ناظم الاطباء). خدر. (یادداشت بخط مؤلف). چون: خواب رفتگی دست یا پای و جز آن
لغت نامه دهخدا
(بْلُ / بِ لُ زَ دَ)
خواب بردن. خواب آمدن. (از آنندراج) :
بدان زنده که او هرگز نمیرد
به بیداری که خواب او را نگیرد.
نظامی.
آنکه قرارش نگرفتی و خواب
تا گل و نسرین بفشاندی نخست.
سعدی (گلستان).
اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب
شبی ز معده سنگی شبی زدلتنگی.
سعدی (گلستان).
چشم مرا تا بخواب دید جمالش
خواب نمی گیرد از خیال محمد.
سعدی.
کدام ساعت سنگین دو چشم بخت مرا
درین زمانۀ پرانقلاب خواب گرفت.
صائب (از آنندراج).
چون چشم اختران همه شب دیدگی غنود
زلفین دوست خواب پریشان من گرفت.
علی خراسانی (از آنندراج).
، مانع خواب کسی شدن. عملی که در زندان کنند تا شخص از بی خوابی عاجز آید و اقرار کند. مزاحم خواب کسی شدن مر اعتراف را. (یادداشت مؤ لف)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا رَ تَ / تِ)
خوابیده. خفته، عضو خدرشده. عضو بیحس شده، وارفته. بی اعتنا به پیش آمدها (در تداول عامه).
- خاله خواب رفته، زن بی حال و بی اعتنا به پیش آمدها
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ اَ تَ)
بیان خواب کردن. حکایت خواب گفتن، حرفهای نامربوط و پریشان گفتن. خیالات واهی و نادرست بهم بافتن:
کنون نزد من چون زنان بسته دست
همی خواب گویی بکردار مست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خواب بستن
تصویر خواب بستن
خوب بند کردن کسی را بافسون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوار گرفتن
تصویر خوار گرفتن
آسان گرفتن کاری را، بی اهمیت دانستن بی اعتبار تلقی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جواب گفتن
تصویر جواب گفتن
پاسخیدن، نپذیرفتن پاسخ گفتن جواب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطا رفتن
تصویر خطا رفتن
به اشتباه رفتن، به سهو رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاب رفتن
تصویر تاب رفتن
در رنج بودن در پیچ و تاب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواب بستن
تصویر خواب بستن
((~. بَ تَ))
خواب کسی را آشفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جوال رفتن
تصویر جوال رفتن
((~. رَ تَ))
با کسی مقابله و معارضه کردن و از پسش برآمدن
فرهنگ فارسی معین
به هدف نخوردن، به هدف نرسیدن، اشتباه شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ساییده شدن، سابیده شدن، پرداخته شدن، صیقل یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد